ريشخند.........اينجا همه چيز را ريشخند ميكنيم ميخواهيم راه جمالزاده ها و صابري ها را ادامه بدهيم با ريشخند كردن مسائل روز و داستانك هاي طنز به قلم اين حقير و به ياري شما
|
هفت سين فوري
روز به روز نزدیک میشدیم به نوروز.به قول شعرا و نویسنده های احساساتی بوی عید می آمد.من که انقدر بو کشیده ام بینی ام بدون عمل و بدون درد و خونریزی مدل سربالا به خود گرفته است اما دریغ از استشمام چنین بویی. هر شبکه ای از تلویزیون را که انتخاب میکردیم یا یک نفر مانند هرسال در حال صحبت در مورد هفت سین بود که با تکرار در هرسال میتوانستیم پیر شدن کارشناس ها و مجریها را مشاهده کنیم و یا تبلیغ مجموعه های خوب یا بد،با مزه یا بی مزه و یا به قولی فیلمفارسی یا فیلم فارسی ویژه ی عید را می دیدیم.آنوقت با این همه برنامه های متنوع نمیدانم چرا پشت بام ما مانند میدان مین شده است؟! همینطور کنترل به دست و با حوصله ای سر رفته با خانواده ی سه الی چهارنفره ام،در شب سال تحویل،کانال های تلویزیون را بالا و پایین میکردم تا شاید برنامه ای برای برگرداندن حوصله پیدا کنم،شبکه ای ديجيتالي که یک آرم نارنجی در گوشه ی آن پیدا بود نحوه ی درست کردن سبزه ی هفت سین را نشان می داد که ای کاش دستم غلم می شد و كانال را عوض نميكردم. من که زبان در حلقم،حلقه شده بود نا خودآگاه سر تکان دادم و با زبان بی زبانی گفتم:به روی چشمان گهربار و دلربایم.گریه ی خشایار،پسرم،به لبخند تبدیل شد و چشمکی به من زد که پسر شیطان با او همچین کاری نخواهد کرد.من هم که چنین اوضاعی را رویت کردم جوی بهم دست داد و مانند وکیل های با تجربه از روی مبل برخاستم.بادی در غبغب انداختم و صدایی صاف کردم و چشمانم را بستم.می خواستم دعوایی به پا کنم و نمک زندگی را زیاد کنم تا دیگر زنان نتوانند بر سر نران فریاد بکشند و دستور بدهند.فریاد کشیدم:بار آخرت باشه... در حال ادای جمله بودم که چشمانم باز شد و چشمتان روز بد نبیند،نگاهی سرشار از خشم،چهره ای در هم فرو رفته و ملاقه به دست در جلویم ظاهر شد.صدایم را ملایم کردم و با ذلیلی فراوان گفتم:لطفا با من قشنگ تر صحبت کن.آخه از نظر من سبزه درست کردن اسرافه.میدونی این همه عدس یا گندم چقدر بین مردم هدر میره؟!همش هم برای ما کارمندها ی بیچاره ضرره. زن بیچاره که از بیچارگی من مانند بیچاره ها پژمرده شد و رو کرد به خشایار بیچاره ی من و با زبان بچه های بیچاره برایش گفت:عیب نداره سبزه درست نمیکنیم.من از خوشحالی میخواستم پر در بیاورم البته نه به خاطر پولش،چون هزینه ی زیادی نداشت بیشتر برای اسراف شدن حبوبات و زحمت هایی که در انتظارم بود.اما چیزی شنیدم که همچون کوه یخی آب شدم.گفت:ببین بابا گناه داره.فردا باهم میریم بازار و یک سفره ی هفت سین کامل و بزرگ می خریم.این بازار رفتن ندای آن می داد که حساب بانکی ما رو به آب رفتن است.چون خانم ها وقتی به بازار می روند نمی شود جلویشان را گرفت حتی اگر خرید عیدشان را هم کرده باشند. بالاخره با اسرار های فراوان خشایار و همسر مهربان همان شب به سمت میدان خراسان رهسپار شدیم چون شنیده و دیده بودیم که تمامی فروشگاه ها و دست فروش ها در شبهای مانده به عید تا صبح باز هستند.نیم ساعت نیمه شب رسیدیم و محشر صغری و کبری را یک جا مشاهده کردیم.نمیدانم روز را از مردم گرفته اند یا هیچ کس در این شهر پرآدم خواب ندارد و شاید هم بچه شان گیر سه پیچ کرده که برایشان سبزه بخرند! به چند دست فروش محترم مراجعه کردیم برای خرید سبزه اما دیگر آقا خشایار با قولی که از جانب مادر با درک و دلسوز دریافت کرده بودند دیگر به سبزه راضی نبودند و باید سفره ی هفت سین بزرگ و کامل تهیه می کردیم.در بین دست فروشان ده ها سفره ی هفت سین مصنوعی و بسیار کوچک وجود داشت،اما خشایار شاه به این هفت سین های یک کف دستی چيني رضایت نمی دادند.عیال که این وضع و اوضاع را دید در گوش من گفت:نگران نباش خودم یه قول دادم پاش هم ایستادم.سیب و سکه که داریم فقط باید یک سبزه و یکی یک ذره سنجد و سمنو و سماق و سیر بخریم.گفتم:خب یک دفعه بگو همش رو دیگه.ممنون از دلداریت.از ساعت دوازده و نیم تا دو بامداد کوچه و پس کوچه های خراسان را طی الطریق کردیم و فقط توانستیم یک سبزه ی واقعی خریداری کنیم. آن شب خشایار آنقدر اشک ریخت که به خواب رفت و ما را آسوده ساخت.دیگر تمام شب را تا اذان صبح که زنگ ساعت بیدارم کرد خواب سین های هفت سین را می دیدم که هریک پا درآورده اند و در مقابل من حرکات موزون انجام می دادند.در چرت پس از نماز فکر بکری به ذهن باهوشم رسید.صبح از خواب بیدار شدم و سعی کردم که تا ظهر و سال تحویل نشده قول عیال را عملی کنم.شهر خلوت خلوت بود و در خیابان ها پرنده پر نمی زد چون آنها هم باید برای مراسم تحویل سال آماده می شدند.کرکره ی تمام مغازه ها پایین بود و قفلی به قاعده سر خشایار بر آنها زده شده بود.دیگر مطمئن شدم که باید با فکری که در سر دارم را اجرا کنم.با همکاری همسر خوش قول،قبل از برخاستن خشایار از خواب ناز همه ی کارها را روبه راه کنیم. درست است که نتوانستیم به قولمان جامه ی زیبای عمل بپوشانیم اما حداقل یک زیر پیرهنی و پیژامه به تنش پوشاندیم.همه چیز هماهنگ بود.با خنده و شوخی خشایار خان را بیدار کردیم و ندای سفره ی هفت سین را به او دادیم.طفل معصوم خیلی خوشحال شد و دوید به طرف اتاق پذیرایی تا سفره را مشاهده کند.اما نمیدانست بخندد یا ضد حال بخورد.مراسم تحویل سال را دور سفره ی هفت سین جدیدمان برگزار کردیم.ما دور سیب و سکه و سیخ و ساتور و سس و ساعت و سوت همراه آینه و قرآن نشسته بودیم.
نظرات شما عزیزان:
SALAM MERC MANAM LINKETOON KARDAM
![]() ![]()
شنيــده بودم كه "خاك سرد است".
ايـــن روزها اما انــــــــــــــــــــــگار آنقـــدر هوا ســـرد است، كه زنــده زنــده فراموش مي كنيــم يكديگـــر را.... موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |